***همه ی رزمندگان با شور و سر و صدا دنبالش می دویدند و روی دست بلندش می کردند و شعار " فرمانده ی آزاده" سر می دادند.
آقا مهدی به سختی توانست خودش را از چنگ بچه ها نجات دهد، اندکی بعد، با چشمانی اشک آلود در گوشه ای نشسته بود و با تشر به نفس خود می گفت: « مهدی! خیال نکنی آدم مهمی شده ای که اینها اینقدر به تو اهمیت می دهند، تو هیچی نیستی، تو خاک کف پای بسیجیان هستی .....» همینطور می گفت و آرام آرام می گریست.
اصلا چه رنگی است این مهدی زین الدین؟سبز مثل صحرا؟یا آبی مثل دریا؟شاید هم سفید مثل ابر؟
نه
مهدی رنگ مردم است...رنگ همان بچه بسیجی های ساده و بی غل وغش;همرنگ همه ی آنها که عاشقش بودند...نمیدانم اگر الان بود چه شکل و شمایلی پیدا کرده بود؟شاید موهایش را آسیاب زمان و گذر 55 ساله ی عمرش سپید کرده بود و داس دروگر وقت چند شیار بر جبین بلندش انداخته بود!ولی مطمئنم دلش ... قلب خدایی اش هنوز هم همان بود!مهدی زین الدین اگر الان هم بود همان مرد آزاده و پاینده ی دهه شصت بود..نبود؟؟؟!اگر غیر از این بود شهید نمی شد...این را از صلابت نگاه دریایی اش میشود فهمید
یاحق